عشق
عشق



داستان عاشقانه واقعی...... جالب

عشق امین

اسمش مريم بود.

دختر عمم بود

وقتي بچه بوديم من بودم قم

اون بود گرگان

هر چند وقت يه بار ميومد خونه ما.

از همون بچگي من و اون با هم عين يه زوج بوديم !!! هرجا مي رفتيم، هركاري كه مي كرديم با هم بود.

بچه ها زياد بودن تو فاميل .

ولي براي من هيشكي مريم نمي شد

وقتي ميومد خونمون با اينكه سه تا داداش داشت ولي من اونا رو ول مي كردم و مي رفتم با مريمم بازي مي كردم. عين دخترا، خاله بازي!!!! يا هر بازيه ديگه اي

ازش جدا نمي شدم چون مي دونستم همين چند ساعت پيشمه.

اونم همينطوري بود. از من جدا نمي شد.

وقتي مي خواست بره اخمامون مي رفت تو هم.اعصابمون خورد مي شد!!!! بچگي بود ديگه

يادم مياد اون موقع ها ما سرايدار مدرسه راهنمايي بوديم.

همونجا درس مي خوندم.

چند وقتي بود كه خبري ازش نداشتم.

دلم براش تنگ شده بود

يه روز بهم خبر رسيد كه دارن ميان قم

داشتم بال در ميوردم

راه مي رفتم و با خودم مي گفتم. 

مريم داره مياد. مريم داره مياد

مامانم مي گفت چرا حالا اينقدر هولي!!!! منم مي گفتم هيچي.، چيزي نيست

اومدن . اينبار چند روز موندن. برخلاف هميشه.

و ما هم از هم جدا نمي شديم.مثه هميشه

نمي دونم چي بود. ولي هر چي بود منو با خودش مي برد سمتش.

از همونجا احساس مي كردم كه از خودم بيشتر دوسش دارم

باز ازش جدا شدم.

خدايا چرا اينجوريه....

 

 

دوباره يادم اومد.

مامانم تو همون دوران بچگي مي پرسيد كي رو برات بگيرم؟؟؟؟

منم چشام برق مي زد و مي گفتم مريم. با اينكه درك درستي از ازدواج نداشتم ولي يه دفه . ناخودآگاه از زبونم در رفت و اسمش رو گفتم.

مامانم تعجب كرد و گفت اون كه تقريبا هم سن توئه و فقط 6 ماه ازت كوچكتره. تا تو بزرگ شي و بخواي زن بگيري . اون ازدواج مي كنه.

ولي من تو دلم گفتم: اونم منو دوس داره. منتظر مي مونه

 

 

گذشت و گذشت تا اينكه از قم اومديم به يكي از شهرهاي مازندران به اسم بهشهر. در اين موقع من دوم دبيرستان بودم.

تا تو خونه اسم گرگان رو مياوردن ، من مي گفتم بريم!!!! برخلاف جاهاي ديگه

مي رفتم و عشقم رو مي ديدم. اونم از ديدن من خوشحال مي شد. باهام گرم مي گرفت

اميدوار شده بودم كه اونم دوستم داره چون اينجوري با هم رفتار مي كنه و منو خيلي تحويل مي گيره.

 

 

سوم دبيرستان بودم. تو خونه پشت كامپيوتر بودم و مشغول يه بازي جنگي!!!! شديدا تو بازي بودم كه تلفن زنگ زد. گفتم مامان بردار من دستم بنده

مامان برداشت. عمم بود.

با مامانم صحبت مي كرد.

يه دفه ناخودآگاه فضوليم گل كرد. رفتم گوشي تو اتاق خودمو برداشتم و شنيدم چيزي رو كه اي كاش نمي شنيدم.

عمم: حتما بياينا

مامان: چند شنبه س؟

عمه: پنج شنبه

مامان: سعي مي كنيم بيايم ولي بچه ها مدرسه دارن

عمه: عقد اولين بچمه اگه نياين ناراحت ميشم.

 

 

دنيا رو سرم خراب شد

نفهميدم چجوري گوشي رو گذاشتم زمين

رفتم پشت ميز كامپيوتر نشستم

بازي رو كه استوپ زده بودم رو دوباره شروع كردم

دلم مي خواست تمام اون آدما رو بكشم

همه رو كشتم

وقتي گلوله هاي تفنگم تو بازي تموم شد گريم گرفت. گريه كردم

گريه كردم

گريه كردم

اون شب رو هم با گريه تو اتاقم صبح كردم.

همش به روزگار و سرنوشت بد و بيراه مي گفتم.

تو سرم پر از سوال شده بود

چرا منتظرم نموند؟

چرا منتظرم نموند؟

مگه دوستم نداشت؟

مگه نمي دونست دوسش دارم؟

چرا؟

چرا؟

 

 

اون هفته گذشت

با همه ي گريه هاش

مريمم من مال كسه ديگه اي شد

و من به مراسم عقدش نرفتم.

نرفتم تا اعتراضم رو بفهمه

نرفتم چون طاقت نداشتم

****

يك سال و چند ماه گذشت. 

من پيش دانشگاهي رو تموم كرده بودم. كنكور رو هم داده بودم

تابستون بود

هوا گرم و شرجي

دوباره تلفن زنگ زد

و دوباره عمم بود

 

 

دوباره خاطرات زنده شد

دوباره گريم گرفت

از ته دلم گريه مي كردم

اصلا كنجكاو نبودم كه ببينم چي ميگن

تلفن قطع شد

صدام كردن براي نهار

رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم سر سفره

مامانم با بابام صحبت مي كردن

مي خوان طلاقش و بگيرن

مامان:مي گن معتاده . تو جيبش كراك پيدا كردن. خيلي اذيتش مي كنه.

بابام: گناه داره. زودتر طلاقشو بگيرن بهتره. راحت ميشه. هنوز كه نامزده و عروسي نكرده جدا بشن بهتره تا فردا با يه بچه اين اتفاق بيفته. 

 

 

يه جرقه تو دلم روشن شد

يعني چي؟ از خودم پرسيدم

دوباره اميد اومدم سراغم.

دوباره جون گرفتم

خودخواه شده بودم

از پاشيدن زندگيش خوشحال شده بودم

دوست داشتم طلاق بگيره

تا برم سمتش

تا بهش بگم من هنوز دوسش دارم

تا بهش بگم چرا با من اينكارو كرد؟

 

 

امان از اين سرنوشت كه نميشه كاريش كرد.

اونا طلاق گرفتن

شنيدم تو دوران نامزدي چندبار خواسته بود خودشو بكشه. با تيغ دستشو بريده بود ولي زود جلوشو گرفتن.

اونا طلاق گرفتن

واي خداي من اونا طلاق گرفتن.

يعني چي ميشه

يعني مي تونم

يعني منو قبول مي كنه

الان اگه برم جلو حتما منو رد ميكنه.

شنيدم به مامانم مي گفت كه از هرچي مرده متنفره

واي خدا

چكار كنم.

يه فال حافظ گرفتم.

گفت صبر.

صبر

صبر

 

 

ديوونه ميشم خدا

تا كي

تا چه روزي؟

الان اگه بگم حتما بابام ميگه بچه دهنت بو شير ميده

ولي عشق كه اين چيزا رو نمي دونه

 

 

دوباره فال

و دوباره همون صفحه

صبر

صبر

صبر

 

 

دارم شاخ در ميارم.

 

 

باشه يكم صبر مي كنم

كنكور قبول شدم. دانشگاه همون شهر كه توش زندگي مي كرديم

 

 

ترم شش رسيدم

سر سفره نهار يه دفه بابام گفت

مي خواي برات زن بگيرم؟؟؟

و من متعجب نگاهش كردم و يه لبخند كوچيك زدم

اونم كه فهميد جوابم چيه گفت كسي رو ميشناسي

از دهنم در رفت و گفتم نه!!!!! خدايا اين ديگه چجورشه. چرا اينو گفتم؟

لال بشم الهي!!! اين ديگه چه مدلشه؟

بابامم گفت دو نفر رو بهت پيشنهاد مي دم هر كدومو دوست داريم انتخاب كن.

گفتن باشه

گفت يكي دختر داييت

يكي هم از دختراي همكارامه

 

 

انگار يكي قدرتو ازم گرفته بود.

نمي تونستم حرف دلمو بزنم

گفتم باشه!!! در كمال ناباوري خيلي راحت رفتن خواستگاري دختر داييم

اون جواب منفي داد

و من انگار كه از يه خان رد شده بودم خيالم كمي راحت تر شد

 

 

رفتن خواستگار دختر همكارش.

اونم جواب منفي داد

 

 

خدايا شكرت

حالا ديگه بايد بگم

ولي جچوري

با كدوم رو!!!!نمي دونم بالاخره اگه مي خوايش بايد بهشون بگي

با مامانم داشتيم مي رفتيم بيرون

منو و اون بوديم.

ساكت بودم

داشتم فكر مي كردم چجوري بهش بگم؟

يه دفه گفتم مامان... گفت چيه..... گفتم نظرت راجع به مريم چيه؟؟؟

يه نگاه متعجب بهم كرد و گفت: دختر عمتو ميگي؟ گفتم آره

گفت باشه به بابات ميگم ببينم چي مي گه؟

بهش گفت

بابام اومدم باهام صحبت كنه

گفت ببين مطمئني؟

گفتم آره

گفت اون يه بار ازدواج كرده ها. اين از نظرت مشكلي نداره

گفتم نه. اصلا

گفت: يه روز بهت فرصت مي دم فكر كني.

گفتم : من خيلي ساله كه دارم فكر مي كنم. برام فرقي نمي كنه. اون بايد مريم من باشه. نه مال كسه ديگه اي.

من اونو مي خوام.

جرأت پيدا كرده بودم. تمام حرفامو زدم

بابام راضي شد

گفت باشه همين فردا ميريم خواستگاري

 

 

رفتيم.

مريم بهم گفت      

 

 

 

 

 

 

بله

 

 

 

 

خدايا ممنون

 

 

حالا پنج ماهه كه با هم نامزديم.

هر دو دانشجو

من حسابداري

ايشون تاريخ

 

ميخوايم با هم يه زندگي بسازيم كه همه تو كفش باشن

مي خوام تا جون دارم براي راحتيش تلاش كنم

عاشقشم

خداجون ممنون

ممنون

ممنون

تا ابد ممنونتم

واقعا سرنوشت رو نميشه تغيير داد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید امید وار م خوشتان بیاید


 

ایمان

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و آدرس eman007.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





جهان فوتبال
saman kocholo
عشق یک طرفه
تعامل
دیمیت
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

 

نفس........
سام ونرگس
صحنه ی خیالی
در خت تنها
جالب
داستان عاشقانه واقعی...... جالب
قایق
دلتنگی
بغض
عاشقم
زیباترین جملات عاشقانه
زیبا وجذاب
عاشقانه
.....برای عاشقان
داستان عاشقانه واقعی...... جالب
بهترین داستان های عاشقانه
نشانه های علاقه
زیباترین جملات عاشقانه

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 13364
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1